شانه هایم به اندازه تمام کوه های جهان میل به داشتن تکیه گاه دارند
چشمانم به اندازه تمام آبشارهای جهان میل به ریزش دارند .
دستانم به اندازه تمام کودکان جهان میل به نوازش دارند
هنوز هم با یک لبخند صادقانه دوست پیدا می کنم
هنوز هم با نگاهی پر امید به آینده می نگرم...
هنوز هم کودکم و میل به بازی دارم ولی...
هنگامیکه جاده مه گرفته است و سرد?
چگونه می توان با تن زخمی و پر درد از این طوفان به سلامت سفر کرد ؟؟؟؟؟؟؟؟
نگاهم ، بی تردید ، به سوی او پر گشود. در او آمیخت. سیراب شدم ، جان گرفتم ، با مهربانی دستهایش، بازویم را گرفت.
کمکم کرد. برخاستم. او همچنان در من می نگریست ، من همچنان در او می نگریستم.
گوئی از یک بیماری مرگبار، از زیر یک آوار، رها شده ام. خستگی قرن های سنگین و بسیار را ناگهان یکجا بر دوشهای دلم می کشم. او همچنان با بازوان ترد و شکننده اش که دو محبت مجسم اند مرا گرفته است. گویی بیمار رنجوری را می برد.
گاه می افتم ، گاه می ایستم ، گاه می هراسم ، گاه تردید می کنم ، گاه دلم هوای بازگشت می کند، گاه ...
اما او همچنان ، با گامهائی که نه سست می شود و نه تردید را می شناسد می رود و مرا نیز همچون سایه خویش با خود می کشد. نمی دانم به کجا؟
اما هر چه نزدیک تر می شویم ، وحشت در دلم غوغائی بیشتر دارد. هر چه پیشتر می رویم هوای بازگشت در من بیشتر می شود. اما ، او گوئی مامور است. رسالتی غیبی چنان نیرومندش کرده است که هیچ نبایستی را در پیش پای رفتنش نمی بیند.
یک مسافر تنها درحوالی جاده
مثل پنجره،دلباز،مثل سایه ها:ساده
بی خیال از دنیا،با تبسمی شیرین
امده پر از احساس،دل به زندگی داده
وای از این باران! قصه گوی سال های بی حضور
که با وسواسی شگرف حلقه های دلبستگی را خیس می کنند
انقدر خیس تا لبریز شوند ناگهانی تر از امدنت،می روی
بی بهانه من می مانم و باران های بی اجازه
قلب عاشقی که سپاس گذارت می ماند تا ابد، متشکرم که به من فهماندی که:
چقدر می توانم دوست بدارم و عاشق باشم بی توقع باور کن ،بی توقع!
دارم به تو فکر می کنم فقط فکر می کنم اما تمام لحظه ها پر می شود،از سطرهای عاشقی
همراه خوب و ساکت من،سلام
موسیقی زنده،ساده و بی کلام من
دوست دارم
-بدون توقع-
به نام عشق
باران گرفته مثل همیشه و ....